جدول جو
جدول جو

معنی درهم زدن - جستجوی لغت در جدول جو

درهم زدن
(دَ / دِ کَ دَ)
به هم پیوستن.
- دست درهم زدن، دست به دست هم دادن. دست خودرا به دست دیگری اتصال دادن:
دست درهم زده چون یاران در یاران
پیچ در پیچ چنان زلفک عیاران.
منوچهری
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از درجا زدن
تصویر درجا زدن
در امور نظامی پا بر زمین زدن بدون پیش رفتن
کنایه از در یک حال یا در یک مقام باقی ماندن و پیشرفت نکردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درهم شدن
تصویر درهم شدن
مخلوط شدن، آمیخته شدن، آشفته شدن
کنایه از افسرده شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برهم زدن
تصویر برهم زدن
خراب کردن، باطل کردن
مخلوط کردن، زیر و رو کردن
آشفته کردن، به هم زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برهم شدن
تصویر برهم شدن
کنایه از برهم رفتن، پریشان خاطر شدن، آشفته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درهم کردن
تصویر درهم کردن
مخلوط کردن، آمیخته کردن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ گَ دی دَ)
سکه زدن. طبع. (دهار). میخ کردن سکه. ضرب کردن سکه: مسکّه، آن جای که درم زنند. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ زَ دَ / دِ)
به هم پیوسته.
- دستها درهم زده، دستها روی هم قرار داده و به هم پیوسته: پایچه های ازار ببست و جبه و پیراهن بکشید و دور انداخت. با دستار و برهنه به ازار به ایستاد و دستها درهم زده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 183)
لغت نامه دهخدا
(دَ نِ / نَ دَ)
مخلوط شدن. آمیخته گشتن. شوریده و مختلط گشتن. (ناظم الاطباء). آمیخته شدن. یکی در دیگری جای گرفتن. بهم برآمدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). اختلاط. اشتباک. قرصعه. التجاج، درهم شدن امواج. التخاخ، درهم و آمیخته شدن کار. تکنیش، درهم و آمیخته شدن قوم از هر جنسی. قصور، درهم شدن تاریکی. قف ّ، درهم شدن چندانکه مانند قفه گردد. هزلجه، درهم شدن آواز. اشباک، درهم شدن امور. تشبک، درهم شدن کارها. (از منتهی الارب).
- درهم شدن رشته و کار و جزآن، مشتبه و پیچیده و مشکل شدن آن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
درهم شده ست کارم و درگیتی
کار که دیده ای که فراهم شد.
خاقانی.
، پیچیدن. بهم پیوستن. ملفوف شدن: درختان بر صحرا درهم شده اندازه و حد پیدا نبود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 457).
زلفش بسان زنگیان درهم شده بر هرکران
بر عارضش بازی کنان افتان و خیزان دیده ام.
خاقانی.
نخلستانیست خوب و خوشرنگ
درهم شده همچو بیشۀ تنگ.
نظامی.
ملک چو مویت همه در هم شود
گرسرموئی ز سرت کم شود.
نظامی.
شبی درهم شده چون حلقۀ زر
بنقره نقره زد بر حلقۀ در.
نظامی.
تشبص، درهم شدن درختان. (از منتهی الارب) ، ترنجیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
گاه درهم شود چو تافته خام
گاه گیرد گره چو بافته دام.
عنصری.
، آشفته شدن. خشمگین گشتن. خشمناک شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
گر خردمندی از اوباش جفائی بیند
تا دل خویش نیازارد و درهم نشود.
سعدی.
، متفکر شدن. مغموم شدن. کمی به خشم یا اندوه فرورفتن. اخم کردن. منقبض شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ آ ثَ مَ)
یکی را بر دیگری زدن. اصطدام. تصادم. (از منتهی الارب) :
نه دستی کین جرس برهم توان زد
نه غمخواری که با او دم توان زد.
نظامی.
سنگ و آهن را مزن برهم گزاف
گه ز روی نقل و گه از روی لاف.
مولوی.
التطام، تلاطم، برهم زدن موج. سلقمه، برهم زدن دندان. (از منتهی الارب).
- پلک برهم زدن، چشم برهم زدن:
بچندانکه او پلک برهم زدش
شد و بستد و بازپس آمدش.
؟ (از لغت فرس اسدی).
- چشم برهم زدن، کنایه از سرعت و شتاب. بی درنگ. بسرعت:
بیایند بر کین نوذر بخشم
هم اکنون که برهم زنی زود چشم.
فردوسی.
بر پنبه آتش نشاید فروخت
که تا چشم برهم زنی خانه سوخت.
سعدی.
- دیده برهم زدن، چشم روی هم نهادن. بی اعتنایی کردن. مقابل برکردن چشم، که به معنی باز کردن چشم است:
مرا که دیده بدیدار دوست برکردم
حلال نیست که برهم زنم به تیر از دوست.
سعدی.
- مژه برهم نزدن، دیده برهم ننهادن:
هرگه که نظر بر گل رویت فکنم
خواهم که چو نرگس مژه برهم نزنم.
سعدی.
-
لغت نامه دهخدا
تصویری از برهم زدن
تصویر برهم زدن
یکی را بر دیگری زدن، تصادم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درم زدن
تصویر درم زدن
سکه زدن، ضرب کردن سکه، آن جائی که درم زنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهم شدن
تصویر برهم شدن
آشفته وپریشان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در هم شدن
تصویر در هم شدن
مخلوط کردن، آشفته کردن عصبانی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
در اصطلاح نظامی، در مشق سربازان، ایستاده چون رونده ای پای برداستن و نهادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درهم کردن
تصویر درهم کردن
آمیختن، مختلط کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برهم زدن
تصویر برهم زدن
((~. زَ دَ))
مضطرب کردن، پریشان کردن، سرنگون کردن
فرهنگ فارسی معین
به هم زدن، زیرورو کردن، مخلوط کردن، پراکنده کردن، پراکنده ساختن، آشفته کردن، پریشان کردن، از نظم انداختن، ایجاد اختلال کردن، بی نظم کردن، مختل کردن، خراب کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از پرچم زدن
تصویر پرچم زدن
Flag, Spike
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از دکمه زدن
تصویر دکمه زدن
Button, Unbutton
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از پرچم زدن
تصویر پرچم زدن
挂旗 , 刺激
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از دکمه زدن
تصویر دکمه زدن
premere il bottone, sbottonare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از پرچم زدن
تصویر پرچم زدن
sventolare, pungere
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از دکمه زدن
تصویر دکمه زدن
apertar o botão, desabotoar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از پرچم زدن
تصویر پرچم زدن
içeri almak, picar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از دکمه زدن
تصویر دکمه زدن
按钮 , 解开扣子
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از دکمه زدن
تصویر دکمه زدن
нажимать , расстегивать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از دکمه زدن
تصویر دکمه زدن
naciskać, rozpiąć
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از پرچم زدن
تصویر پرچم زدن
podnosić flagę, kłuć
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از دکمه زدن
تصویر دکمه زدن
натискати кнопку , розстібати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از پرچم زدن
تصویر پرچم زدن
піднімати прапор , проколювати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از دکمه زدن
تصویر دکمه زدن
drücken, aufknöpfen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از پرچم زدن
تصویر پرچم زدن
hissen, anstechen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از پرچم زدن
تصویر پرچم زدن
поднимать флаг , колоть
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از پرچم زدن
تصویر پرچم زدن
ondear, pinchar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی